یک روز در میان نامه فراهان

عنکبوتِ پیر

چند دامنه که برداشت زانوهایش شل شدند و افتاد.

آهی کشید.

بلند شد و باز هم از دیوار پشته کشید.

دفعه ی اختتام مظفر شد و روبه روی آینه ایستاد.

ناگهان از دید قیافه اش یکه خورد.

ولی ناامید نشد.

قیچی و شانه را برداشت و دست به امر شد.

موهایش را کوتاه و صورتش را اصلاح کرد.کارش که تمام شد به آینه لبخندی زد و با خودش گفت: «حالا شد.»

از فردای آن روز، عنکبوتِ پیر، مشت نوه اش را می گرفت و به مدرسه می برد.
  • ۹۸/۰۳/۱۳

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی